روزگاری با طبیعت شور و حالی داشتیم
سبزیش را همچو جان خویش، میپنداشتیم
رقص ماهی های عاشق در میان رود را
موجب جوش و خروش آب، می انگاشتیم
نغمه یک بلبل مست، بر فراز مرغزار
می زدود اندیشههای بد که در سر داشتیم
بس شکوفه بر سر هر شاخ می آمد پدید
گوئیا در هر بر و باغی عروسی داشتیم
گر که خم میشد نهالی در پی بادی شدید
در کنارش همرهی از چوب ما می کاشتیم
چونکه مهمان میشدیم بر بستر دشت و دمن
وقت رفتن دامنش، پاک و منزه داشتیم
اینک اما سبزه زاران، زار گردیدست چون
در دل پاکش هزاران تن زباله کاشتیم
چشمه ها خشکیده و دیگر نمانده آب هم
کو دگر جنگل ز بس آتش درو افراشتیم
هر کجا بادی خنک در کوهساران می وزید
جای هر روینده ای، ویلا و کاخی کاشتیم
قهر کرده این طبیعت با من و تو هموطن
کاش او را همچو دیروز ، دوستش میداشتیم
شاعر:مهدی قربانی ثمین
نظر کاربران :
شعر بسيار زيبايي بود و به خوبي به تمام زيبايي ها طبيعت اشاره كرده بود